اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحت الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِک

حوالی آفتاب
 
صـحـن دوستـان
سقاخونه

چند روزی بود که برگشته بود.... محکم بغلم کرد و گفت : خیلی به یادت بودم ، خیلی جلو چشمم بودی ، مخصوص برات دعا کردم ، روبروی ایوون طلای نجف.......................

.

گفتم : برام از اونجا میگی ؟

گفت : به گفتن نمیشه ! باید بری ببینی......

.

گفتم : برام از کربلا میگی؟

گفت : نه! توانشو ندارم ، ایشالا میری می بینی................

.

تو جاده بودیم...

یهو گفت : حوالی تا حالا کربلا رفتی؟؟

گفتم : نه ..................................

گفت: از امام رضا بگیر.... منم از امام رضا گرفتم....

.

تنها بودم ، روبرو پنجره فولاد ایستاده بودم...

یه صدایی کنار گوشم گفت* : حوالی تا حالا کربلا رفتی؟؟

گفتم** : نه..................................

گفت* : منم تا حالا نرفتم... میگن باید از همینجا بگیریم.....

.

روز آخر اعتکاف بود ، بعد مراسم صدام زد.... فهمیدم میخواد خداحافظی کنه...

گفتم : ای بابا چه عجله ایه؟ هنوز مونده تا اذان.....

گفت : حوالی ! یکشنبه دارم میرم کربلا................................

.

از کربلا برگشته بود ....

رفتم پیشش...

گفتم چطور بود؟

گفت : دنیایی بود ، باید بری ببینی..... همش یه طرف ، نجف یه طرف....بی قرارم باز برم.....

گفت : خیلی به یادت بودم . مخصوص روبرو ایوون طلای نجف دعات کردم....

.

گفت : تا حالا کربلا رفتی؟

گفتم : نه.........

گفت : هه!!!! نرفتی؟؟ من دوبار رفتم..اربعینم می خوام برم..نرفتی تا حالا؟

گفتم :نه..........

.

گفت : واسه کربلا اسم نوشتی؟

گفتم : نه. مگه ما رو اونجاها راه میدن؟

.

و شد آنچه شد ..............

.

گفت : خواب دیدم...

گفتم : خیر باشه...

گفت : خیره ایشالا... من و تو و فلانی  ،صحن آزادی ، شب قدر ، جوشن کبیر...................

.

گفتم : دعوت شدم...

گفت : من دعا کردم ، شب قدر ............

.

گفتم** : دیدی آخرش با هم همسفر شدیم؟

گفت* : دیدی امام رضا چه میکنه؟

.

یه وقتایی ، یه اتفاقی میفته ، که شوق زده میشی ، سورپرایز میشی ، هیجان زده میشی ، اما بعدا ته تهش میگی : بعید نبود ، انتظارشو داشتم...

اما یه وقتایی سورپرایز میشی ، اونقدری که تا یک هفته زبونت بند میاد ... باورت نمیشه ... فکر میکنی خوابی و آرزو میکنی ، کاش هیچوقت بیدار نشی... بار اولت نیست ... همیشه وقتی دعوت شدی غیرمنتظره بوده ، یهویی بوده ... همیشه در اوج ناامیدی سورپرایز شدی...

اما حالا....

حالی فراتر از ناامیدی... سورپرایز میشی وقتی اونقدر برات آروزی محالیه که حتی بهش فکر نمیکنی... که همیشه آه حسرتش نصیبت بوده....

اما حالا...

در حالی که بی خبری از همه جا و همه کس ... که غرق خودتی و .....!  در عرض چند ساعت ، با یه تلفن رنگ دنیات عوض میشه ....

دنیات دنیایی میشه که می خواستی ... با همون کیفیت... همونی که همیشه بهش فکر کرده بودی... همونی که در کمال گستاخی شرط کرده بودی...همونی که با جسارت تمام گفته بودی یا این یا نه!..... همونی که حتی هیچ وقت جرئت نکردی به زبون بیاری ...

.

کسی چه می داند؟؟؟؟؟؟؟؟

.

دیگه حتی اگر بمیری هم ، ناکام از دنیا نرفتی....

.

کاری ازت بر نمیاد جز شکرش....

عبد سرافکنده منم..... بنده ی شرمنده منم....

.

عده ای با کرمت مجنون و با صفا شدن...

خیلیا از حرمت راهی کربلا شدن...

دل که مبتلا میشه ،

جنسش از طلا میشه...

میگه برم امام رضا ، تا بگیرم یه کربلا...

شب شیون  و شینه ، شب شور حسینه...

دلم پنجره فولاد یا بین الحرمینه...

.

.

و بالاخره مرا خواستند...

باشد که لیاقت حضور داشته باشم. حضوری شایسته ی لطف و کرمشان...

دعاگو باشید...

به رسم سفر حلال کنید...

به رسم زیارت دعاگو هستم...

.

و عرض تبریک ویــــــــــــــــــژه به مناسبت ولادت سلطان و ولی نعمتون.... همان که هرچه داریم از کرم او داریم....

 

 

عکس نوشت : بهمن ماه 1393....


[ سه شنبه 94/6/3 ] [ 8:0 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
.: Weblog Themes By S.shAriAty :.

اذن دخـول

تو از حــوالــی آفتـــاب و مشرق دل.... به لحظه های زمینی نهاده ای منزل... درون حادثه ها حاضر است تاریکی... تو از حـــوالــی آفتـــاب می شوی نازل...
رواق دارالحجه
پـنجـره فـولـاد
کفشـداری


زائران امروز: 85
زائران دیروز : 5
کل زائران: 111626

SiaVash